پرستو،

در میان سنگ‌های خسته‌ی تاریخ

آواز شد،

صدایی از جنسی دیگر،

نه از جنس ترس،

نه از جنس سکوت.

او،

با گلو و نفس و عشق،

دیوارهای ویرانِ یک کاروانسرا را

به جشنی از صدا بدل کرد.

آواز او،

نه برای گوش‌ها بود،

بلکه برای زخم‌ها،

برای قلب‌هایی که سال‌ها در گوشه‌ی شب

جا مانده بودند.

پرستو،

نه قهرمان بود و نه افسانه،

فقط یک زن بود،

یک زن که از سرودن نمی‌ترسید،

یک زن که از دیدن رویای آزادی شرم نداشت.

آوازش

چیزی بود شبیه باد،

که از دشت‌های سوخته گذر می‌کند،

شبیه بارانی که بر خاک ترک‌خورده می‌بارد،

و شبیه زندگی،

وقتی که مرگ را به بازی می‌گیرد.

پرستو،

صدای تو در زمان جاری است،

نه به دنبال قافیه،

نه اسیر وزن.

صدای تو

چیزی است که هیچ قانونی آن را نمی‌شکند،

چیزی که در حافظه‌ی زمین حک شده است.

بخوان،

برای ما،

برای آن‌ها که هنوز

به آواز ایمان دارند.